نوشته‌ها
نوشته‌های مرتضی ممیز
مرتضی ممیز از نگاه دیگران
کاری پیپو
احمدرضا احمدی
نورالدین زرین کلک
افسانه ممیز
ابراهیم حقیقی
آیدین آغداشلو
محمدعلی بنی اسدی
ایرج افشار
فرزاد ادیبی
مصطفی اسداللهی
پریسا تشکری
بیژن صیفوری
امرالله فرهادی
فرشید مثقالی
ساعد مشکی
احمدرضا درویش

بیژن صیفوری

ممیزی میان من/ما

آدم‌هایی که در رویا می‌بینیمشان، بازتابی از خودِ مایند. زبانِ ناخودآگاه، زبانِ نشانه است. گوشه‌های پنهانی از وجودِ ما، گاهی با نقاب‌هایی از صورتِ آدم‌هایی که دیده‌ایم، به خوابمان می‌آیند. حضور تکرار‌شونده‌ی کسانی که به رویاهامان سرمی‌زنند، خودِ ماییم، اما به‌نام دیگری. پدر، برادر، دوست، هم‌کلاسیِ کودکی، دشمن، معلم، …همه‌وهمه پاره‌هایی از شخصیتِ مایند. این حقیقت، گوشه‌ای است از نگاهِ فلسفی – روان‌شناختی کارل گوستاو یونگ. نگاهی که همیشه مرا به‌خود مشغول داشته. اگرچه گاهی جهان واقع را هم، تابع قوانین یونگی می‌بینم. گویی دیگرانی هم که در بیداری – و در گذارِ زندگانی – به آنان بر‌می‌خوریم، بخش‌هایی از وجودِ مایند. تکه‌هایی از خودِ ما. پاره‌هایی از درون، که تجسم یافته‌اند در وجودِ آدم‌های بیرون.

ــــــــــــــــــــــــــــــ

اولین باری که دیدمش بیست‌و‌چند سالِ پیش بود. در آن سال‌هایی که دلِ آدم‌ها هم، مثل لباس‌هاشان، ساده بود و راحت و باز. روزهایی که چیزی دیدنی اگر بود، نادیده نمی‌ماند در پایتختِ خلوتِ خاکستری. ما بودیم و دو کانالِ تلویزیونیِ نیمه‌وقت، و دیدنِ هر‌روزه‌ی معاون کلانتری که پشت ستاره‌ی حلبی‌اش، قلبی از طلا داشت. ورود یک کتاب تازه به ویترینِ خاک گرفته‌ی کتاب‌فروشیِ آن طرفِ خیابانِ انقلاب را، می‌شد فهمید. می‌شد بو کشید پوسترِ تازه‌ای را که بیش از چند دقیقه بر دیوارِ بتونیِ هنرهای زیبا نمی‌ماند، و در کیف دانشجویی لوله می‌شد. سینما عصر‌جدید با دو سالن‌اش – از سرمان هم زیاد بود، و جگرکیِ روبه‌رویش، پایگاهِ نقدِ روشن‌فکریِ فیلم‌های تارکوفسکی. در آن روزگار، هنوز “استاد” و “مهندس”، مقامی نبود که بقالِ سرِ‌کوچه‌مان، همه‌ی ابنای بشر را به داشتن‌اش مفتخر کند. از درِ پنجاه تومانیِ دانشگاه تهران که تو می‌آمدی، راهِ ارتباط با جهانِ خارج، یکی از سه تلفنِ پرطرفدارِ زنگ‌زده‌ی دانشکده بود، و بهانه‌ی معاشرت با هم‌دانشکده‌ای، قرضِ سکه‌ای دوزاری. کتابخانه‌ی دانشکده اما، بهشتِ نیمه‌ممنوعه‌ای بود پر از کتاب‌های خریداری شده‌ی قبل از انقلاب، و حالِ خوشِ کشفشان، قبل از ماژیکِ سیاهِ کتابدار.

ــــــــــــــــــــــــــــــ

آن مرد آمد. با سبیلِ تابانده‌اش، کُتِ مدرنِ گشادش، و البته با اقتدارِ سنگینِ سنتی‌اش. آمد تا استادمان باشد. مرتضی ممیز: همان صاحب امضای آشنای پای نقاشی کتاب‌های کودکی، و پدیده‌ای بزرگ در جامعه‌ی کوچکِ آن زمان. یگانه بود حرف‌هایش، اطوار و طنزِ ممیزی اش، اغراق‌ها و احساس‌های پرتضادش. صبحِ سه‌شنبه‌ی هر هفته، در تازگیِ حضور و در نیروی سخن‌وری‌اش گم بودم. به‌راستی – همان‌طور که می‌گفت – درسِ زندگی می‌داد. با آن صدای نازک که با هیبتِ مردانه‌اش نمی‌خواند، و با نگرانیِ دائم از نفهمیِ شاگردان، ذهنِ منظم‌اش را بینِ ما شاگردان می‌پراکند. مشکلات را که “پِـروبلِم” صدا می‌زد می‌شناخت، و برای حلِّ هر یک، راهی می‌دانست. راه‌حل‌هایی از معجونِ حکمت و تکنولوژی. “اوریژینال” بود، همان کلمه‌ای که هر چیزِ ناب را با آن می‌خواند، و کار ما هنوز آن نبود. طرح‌هایش سیال بود و صریح و راحت. خودش اما، به راحتی کارهایش نبود انگار. سرِ کلاس‌اش سخت بود و سخت‌گیر. حرف، حرفِ او بود. موجِ انفجارِ خشم‌اش همه را می‌گرفت و جرأتی برای نظر‌دادن نمی‌گذاشت. دائم می‌خواست که حرف بزنیم و نظر دهیم. سکوتمان را دست می‌انداخت. از شاگرد اما، جز تسلیمِ کاملِ را تاب نمی‌آورد. و این همانی بود که من نبودم. این شد که سرِ‌آخر از کلاس‌اش بیرونم انداخت، آن‌هم با خشمی غریب. جوری روی میز می‌کوبید، که صدایم در‌نیاید. در حیاط دانشکده، مَنگ از آوار شدنِ استاد محبوب بر سرم، دو ساعتی راه رفتم. چیزی در من شکسته بود. جای ارادتی قدیمی درد گرفته بود. کلاس که تمام شد، دیدم به طرفم می‌آید. دستم را گرفت، صورتم را بوسید و گفت با کسانی که دوست می‌دارد تندتر است. گفت که عادتش است و این را همه می‌دانند. جرمِ من اما این بود که برای کارِ طراحی در جایی، ماهی سی‌هزار تومان خواسته بودم. مبلغی که شاید زیاد بود برای آن زمان. و البته در تهرانِ دهه‌ی ۶۰ خبر زود می‌پیچید. استاد هم آن‌روز، صبحِ اولِ وقت، لابد پیشِ خود، واجبِ عینی دانسته بود اخذِ حالِ جوانکِ یاغیِ بیست‌ساله‌ای را، که پا از گلیمش درازتر کرده. من اما از هفته‌ی بعد، با ماهی سی‌هزار‌تومان سرِکارم حاضر بودم، و سرِ کلاسِ استادِ درسِ طراحی نشانه، غایب. تلخیِ این تندیِ نابه‌هنگامِ قهرمانِ کودکی‌ام، با من ماند. سال‌ها شاید باید می‌گذشت، تا بیابم راهِ دوست‌داشتنِ دوباره‌ی مردی را، که پشتِ تندخوییِ سنگی‌اش، قلبی از طلا داشت.

ــــــــــــــــــــــــــــــ

سال‌ها گذشت. خیالِ مرتضی ممیز در من جا خوش کرده بود. از خودش اما فاصله می‌گرفتم. حریصانه هر آنچه از او، یا در باره‌ی او بود، یافتم و دیدم و خواندم و بلعیدم. از نوشته‌ها و خاطرات و مصاحبه‌هایش که آن‌زمان هنوز پراکنده بود و پیدا کردنشان سخت، تا تصویرسازی و پوستر و نشانه و جلدِ کتاب و خلاصه هر کاری که کرده بود. از متلک‌های نغزی که سر کلاسش حواله می‌کرد و می‌شد تکیه‌کلامِ هنری‌ها، تا حال‌هایی که از ملت می‌گرفت و سینه‌به‌سینه نقل می‌شد. دیدنِ کاری، طرحی، یا نوشته‌ای از او که ندیده بودم، به معنیِ ساعتی بود پر از شادیِ سپردن چیزی نو به آرشیو. تا سال‌ها هر طرحی که می‌زدم و هر کاری که چاپ می‌کردم، انگار برای او بود که ببیند. پیشِ خودم حس‌اش را موقع دیدنِ کارم تصور می‌کردم. نگاهِ تیزِ غایب‌اش، همراهِ کارم شده بود. شاید هیچ چیز جز خشمِ نفس‌گیرِ آن روزِ استاد، نمی‌توانست مرا این‌چنین با پدیده‌ای به‌نام مرتضی ممیز آشنا کند. آشنایی‌ای که هر‌روز بیش‌تر می‌شد، و علاقه‌ای که هر‌روز عمیق‌تر، اما از دور. دور تا جایی که زمانی‌که استاد راهنمایم شد – که برای هر کسی نمی‌شد – دعوت‌اش کردم به جلسه‌ی دفاعیه‌ام، بی‌آنکه برگه‌ای از رساله‌ام یا چیزی از پوستر هایم را نشانش دهم. جلسه‌ای که سرانجام در آن تریبونی داشتم و فرصتی برای عرضِ‌اندام. کسی با استاد از این شوخی‌ها نمی‌کرد البته. نتیجه را می‌شد حدس زد. این بار ساکت ماند و تعریفِ همه‌ی استادانِ قدیمیِ دانشکده را شنید که به منِ رتبه‌ی اولِ کنکور، ۲۰ می‌دهند. نمره‌ای اما که در میان تعجبِ حضار، آخرِ جلسه‌ی اساتید اعلام شد، ۱۴ بود. نمره‌ای که آخرین چیزی بود که برایم اهمیت داشت. مهم، نشان دادنِ کارم بود و استقلالم، به استادِ تندخویی که قبول‌اش داشتم. مهم، نگاهِ تیزِ ممیزی‌اش بود به من، که این‌بار برقِ تازه‌ای داشت از احترام، حتی اگر به من ۱۰ داده باشد. دیگر برای آن مردِ عاشقِ حرفه، فقط شاگرد نبودم. طراحِ گرافیک بودم. و این یعنی آغازِ دوستی، با حفظِ حریم.

ــــــــــــــــــــــــــــــ

سال‌های دهه‌ی ۷۰، سال‌های تغییر بود. سال‌های بازنگری. سال‌هایی که “هر آنچه سخت و استوار بود، دود می‌شد و به هوا می‌رفت”. سال‌هایی که زوایای دیگرِ هر چیز را می‌شد دید. برای من اما، سال‌های کشفِ خود بود و تغییرِ نگاهم به جهان. دوستی‌ای که با استاد آغاز شده بود، بهانه‌ای شد برای گفت‌و‌گویی طولانی در‌باره‌ی هر‌چیز و همه‌چیز. برای چند هفته با ضبطِ روشن، همراهِ زندگی‌اش شدم. انگار می‌خواستم به بهانه‌ی این مصاحبه، جهان را از نگاهِ این مرد بزرگ ببینم و به چالش کشم. این‌بار، استادِ طراح، شگفت‌زده از دانشِ وسیعِ من از زندگانی و آثارش، صبورانه به پرسش‌های بی‌پایانم پاسخ می‌داد، و حرف‌های پنهانش را رو می‌کرد. روزهای شیرینی بود، پر از گفت‌و‌گوهای دوستانه، و کشفِ ممیزی تازه، که رَدای بلندِ اقتدارش را از تن درآورده، تا فهمِ بی‌مانندش را صادقانه تقدیم کند. حالا که هفت نوارِ کاستِ این گفتگو را دوباره می‌شنوم، نگاه پدرانه‌اش را می‌ستایم. وصیت‌های حکیمانه‌اش به جوانِ یاغی‌ای، که با ضبطی خبرنگاری، و پرسش‌هایی فلسفی، آمده تا نسلِ گذشته را به‌چالش کشد، شنیدنی است. دهه‌ی ۷۰، دهه‌ی دیدن آن روی سکه‌ها بود. درگذشت فیروزه‌ی صابری، یارِ زندگی و همسرِ مرتضی ممیز، کودکِ پنهانِ مردِ مشهورِ ما را رو کرد. رقّتِ قلبِ مردی که هیبت‌اش به شیرِ نر می‌مانست، شگفت بود و دردناک. نام فیروزه را بی اشکِ چشم بر زبان نمی‌آورد. تا مدت‌ها، هر چیزی، غذایی، شیئی، برایش یادآورِ عزیزِ ازدست‌رفته‌اش بود. خاطره‌ای نبود که فیروزه در آن نباشد. ایامی بود که زیاد می‌دیدمش. تنها بود و به هر بهانه‌ای – با ادبیاتِ آمرانه‌اش – همراه می‌طلبید. هنوز پدر نشده بود برای گرافیک ایران و دور و بَرش خلوت بود. گاهی در گشت‌های هنری‌ای که در تهران می‌زد، مرا هم می‌برد. کنسرت و تئاتر و نمایشگاه. بیش‌تر از نقد‌های هنری‌اش، تحلیل‌های دقیقِ روان‌شناسانه‌اش یادم مانده. یک‌بار سرِ خیابانِ پاکستان – که دفتر کارش در آن بود – منتظرِ تاکسی بودیم. از راننده‌ای قیمت پرسیدم. طول داد تا بگوید. ممیز فرمان داد: “نه! زیاد می‌گوید. صبر‌کن و ببین!” جلو رفت و با هیبت‌ِ ممیزی‌اش، تاکسی دیگری را متوقف کرد و خیلی محکم مبلغی را گفت نصفِ چیزی که قبلی می‌خواست. راننده قبول کرد! سوار که شدیم، اسکناس را جلوی صورتِ راننده گرفت و با صدای بلند گفت: “دیدی؟ این روان‌شناسیِ ملت ایران است! قدرت انتخاب بهشان بده، گیج می‌زنند. مجبورشان کن، خیالشان راحت می‌شود!” …قیافه‌ی هاج‌و‌واجِ راننده اما توی آینه با دهانِ باز، دیدنی بود.

ــــــــــــــــــــــــــــــ

تاسیس انجمنی برای گرافیک ایران، از آرزوهای همیشگیِ استاد بود. حتی نشانه‌اش را هم، از دهه‌های قبل آماده کرده بود. سال‌ها بعد، در ایرانِ پر از شعارِ جامعه‌ی مدنی، مرتضی ممیز، رهبرِ رسمیِ حرفه‌ی طراحی گرافیک در ایران شد. با امکانی که بود، انجمن، “صنفی” شد و وزارتِ کاری. برخی اما چیزی می‌خواستند هنری‌تر. تعللِ من هم در عضو شدن، با متلکِ آبدارِ استاد پایان گرفت: “پسر! تو اگر پول نداری، بگو من قرضت دهم تا عضو شوی!” این را در جلسه‌ی انجمن رو به من گفت و با صدای بلند. شدم عضوِ مشاورِ انجمنِ صنفیِ طراحانِ گرافیکِ ایران، با شماره‌ی عضویتِ ۲۴. از آن روزها، جلساتِ طولانیِ کم‌بازدهِ هفتگی را به‌یاد دارم و سرپرستیِ کوتاهم بر کمیته‌ی فرهنگی، و خاطره‌ی خوشِ برگزاریِ آبرومندانه‌ی دوسالانه‌ی هشتم. در کنار ممیز بودن به سختی‌اش می‌ارزید. تلاشی هم که برای تاسیسِ انجمنی دیگر، با نامِ فرهنگی، برای گرافیک ایران شد، در همان جلساتِ اولی که به ریاستِ مرتضی ممیز با همین دستورِ جلسه برگزار شد، ناتمام ماند. کارشکنیِ دوستانی که احساسِ خطر کردند، و اوقات تلخیِ استاد، صورت‌مسأله را پاک کرد. انجمن اما، با یدکِ صنفی‌اش بی‌رقیب ماند، تا صنفِ پس از ممیز، هم تکلیفِ فرهنگ و هنرِ گرافیک ایران را تعیین کند، و هم عددِ اعضا را درشت‌تر. سال‌های دهه‌ی ۸۰، همچنین برایم یادآورِ هم‌سفری با مرتضی ممیز است در رویدادهایی مثلِ نمایشگاهِ فریاد ایرانی در فرانسه، که نخستین حضور جدی هنر گرافیک ایران بود در جهان. استاد که در کنارِ همسرش افسانه، حالِ خوش، و روحیه‌ی طنزش را بازیافته بود، پُر بود از شگفتی. تکه‌های نیشدارِ رندانه بود، که به سویِ همراهان شلیک می‌کرد. متلک‌هایی با طنزی یگانه، و دردی گوارا. هنوز یادِ ممیز در میانِ همراهانِ آن روزهایش، بی اشکِ چشم آورده نمی‌شود، اشک‌هایی اما از سرِ خنده‌ی شادمانه، از یادآوریِ طنازی‌های استادانه‌اش.

ــــــــــــــــــــــــــــــ

پدر بودن و هنرمند ماندن سخت است. مسئولیتِ بی‌پایانِ پدری، با خلوتِ هنرمندانه جور در نمی‌آید. مرتضی ممیز فرزندی نداشت. پدر نبود، اما تا بخواهی پُر بود از استعدادِ خدادادِ پدرسالاری. استعدادی که روز‌به‌روز بیش‌تر بروزش می‌داد. این اواخر دیگر از گپ‌های سیال و بده-بستان‌های فکری خودمانی‌اش خبری نبود. انگار جز برای بازیِ نقشِ پدرخوانده وقتی نداشت. بازی‌ای که نه “اوریژینال” بود و نه خلاق: انرژی حیاتیِ هنرمندی که پیش از این، تبدیل به آثاری اعجاب‌انگیز شده بود، اکنون باید صرفِ حلِّ مشکلاتِ اجراییِ صنف می‌شد. روحِ پرشوری که در دهه‌های پیشین، با خلقِ شاهکارهای ماندگارِ طراحی، مسیر هنرِ گرافیک ایران را شکل داده بود، حالا باید پشتِ میزِ جلسات کشدارِ برنامه‌ریزی معطل می‌ماند. گرافیک ایران پدری مقتدر یافت، تا هنرمندی موثر را از دست دهد. نیروی زندگانیِ سال‌های آخر عمرِ ممیزِ طراح، صرفِ نگرانی‌های بی‌پایان برای حرفه‌اش شد. این‌ها همه البته انتخابِ پدر بود. انتخابی که پیشرفت بیماری‌اش را سرعت داد، و سلامتی‌اش را شکننده کرد. نسل دیگری اما در راه بود، که نه این قاعده‌ی بازی را می‌فهمید، و نه بازی دیگری می‌دانست. نسلی که حاصلِ فرزند‌سالاریِ نیم‌بندِ پس از پدر‌سالاری بود. رابطه‌ی ممیز با این نسل اما حکایت دیگری است. همدیگر را نمی‌فهمیدند. ممیز، این کوهِ اعتماد‌به‌نفس، حالا کلافه‌ی اعتماد‌به‌نفسِ نسلی شده بود، که برای خود‌شیفتگی‌اش، نیاز به هیچ پیش‌نیازی نداشت. استادی که پشتوانه‌ی اقتدارش چیزی جز عمل‌گراییِ صادقانه نبود، حالا با شاگردانی احاطه شده بود که از کودکی، زیرکیِ بی‌عملی را از همه فراگرفته بودند. ممیز، این طرفدار کارِ بی‌چون‌وچرا، که در هر مصاحبه‌، فلسفه‌ی کاری‌اش را فلسفه‌ی بولدوزر اعلام کرده بود، اکنون گرفتار جوانانی شده بود، که پای جز در راهِ امنِ میان‌بُر‌ نمی‌نهادند. فنونِ کوزه‌گریِ معلمیِ استاد، با همه‌ی کارایی‌اش تا آن‌زمان‌، بر این حریفانِ جوان کارگر نبود. هم‌زمان با ورود این نسل به دانشگاه‌ها بود که ممیز، مدیر گروه گرافیک هنرهای زیبا شد. با دعوت‌اش برای تدریس، معلمِ دانشکده‌ای شدم که تا دهه‌ای پیش دانشجویش بودم. با پی‌گیری‌های استاد، گروهی از معلمانِ جدید به هنرهای زیبا آمدند، و با درگذشتش یکی‌یکی کنار گذاشته شدند. این خصلتِ حضور پدر بود. تا بود، همه چیز مثل ساعت کار می‌کرد. نبودش اما پراکندگی بود و آشفتگی.

ــــــــــــــــــــــــــــــ

مرگ، این همزادِ زندگی، آینه‌ی تمام‌قد انسان است. ابعادِ مرگِ مرتضی ممیز، چیزی بود به بزرگیِ شخصیت‌اش. با خبرِ درگذشت‌اش، جمعیتِ پرشماری گرد آمدند، تا جسمِ استادِ از دست‌رفته را تا مزارش در باغبان کلا، بدرقه کنند و به‌خاک‌بسپارند. دوستانِ قدیم، یارانِ همراه، و حتی رقیبانِ گذشته و حالِ استاد، در روزِ به‌خاک‌سپاری‌اش، اشک ریختند و مرثیه گفتند. “مرگِ استادِ نشانه‌ها”، عنوان درشتِ صفحه‌ی اولِ پر‌خواننده‌ترین روزنامه‌ی کشوری شد که پیش از‌این، هرگز هنرمندی را اینچنین ننواخته بود. ممیز با مرگش، استاد همه شد. هنرمندان، شاگردان، سرشناسان هنر ایران، و رقبای جوانی‌اش، همه در رثای استادِ فقید، قلم‌ها زدند، تا مطبوعاتِ آن‌روزها، سراسر ویژه‌نامه‌هایی شود، در بزرگداشتِ یارِ از‌دست‌رفته. چنین واکنشِ گسترده‌ی رسانه‌ای، برای مرگِ آدمی غیر‌سیاسی، در تاریخ ایران کم‌نظیر بود. تا روزها و هفته‌ها و ماه‌ها، دستِ‌کم در صفحاتِ هنری و تجسمیِ مطبوعات ایران، ردّی از ممیز به‌چشم می‌آمد. درگذشت‌اش باشکوه بود و زمان‌بندی‌اش برای رفتن درست. رفت و چشم بر دورانِ آشفته‌ای فروبست که می‌آمد، تا فرهنگ و هنر در بهترین حالت، اولویت‌هایی دستِ‌چندم شود. رفت و ندید ازدحامِ فراخوان‌ها و نمایشگاه‌های رنگارنگ را، که چگونه خود “پِروبِلم” می‌شوند برای گرافیکی که عمری برای گسترش‌اش جنگیده بود. رفت و پراکندگی فرزندخواندگانی را ندید، که سال‌ها برای گردهم‌آوردنشان کوشیده بود. رفت تا نسلی را نبیند، که از ممیز تنها سبیلی می‌دانستند، برای پوستری و کسبِ نمره‌ای، یا جایزه‌ای. رفت تا دوستدارانش را، با تلخیِ افراط و تفریط‌هایی تنها بگذارد، که پیرامونِ نام بزرگش را فرا می‌گرفت. بت‌سازانِ حرفه‌ای‌ای، که پس از کسبِ سودِ لازم، هنرِ دیگرِ خود را رو‌می‌کنند و دست به بت‌شکنیِ بتِ خود‌ساخته می‌زنند، تا خودی نشان‌دهند را، رفت و ندید.

ــــــــــــــــــــــــــــــ

مرتضی ممیز از خاصّ‌ترین کسانی است که در گذارِ زندگانی‌ام دریافته‌ام. با نگاهِ یونگی، او از بارزترین پاره‌های درونِ من است. حالا هم که رفته، هنوز گاهی به خوابم سر‌می‌زند. هنوز فَرَهمند است و منتقد و سهمگین و نافذ و قَدَر. هنوز هم با یک نگاه، “پِـروبلِم”هایم را می‌بیند و چاره می‌کند. هنوز هم با نیروی سخن‌وری، جَذَبه‌ی حکیمانه، و خشمِ پر از مهرش، ورای روزها و سال‌ها، هم‌چنان می‌تازد و فرمان می‌دهد و می‌ماند تا ممیزی کند: ممیزی میانِ من / میانِ ما.

بیژن صیفوری / پاییز ۱۳۹۰

پرترۀ مرتضی ممیز – طراح گرافیک / از مجموعۀ گذار‌ها / طرح و نوشته از بیژن صیفوری / منتشر شده در مجلۀ تندیس شماره ۲۱۲ / روی جلد و صفحۀ تندیسِ تندیس