نوشته‌ها
نوشته‌های مرتضی ممیز
مرتضی ممیز از نگاه دیگران
کاری پیپو
احمدرضا احمدی
نورالدین زرین کلک
افسانه ممیز
ابراهیم حقیقی
آیدین آغداشلو
محمدعلی بنی اسدی
ایرج افشار
فرزاد ادیبی
مصطفی اسداللهی
پریسا تشکری
بیژن صیفوری
امرالله فرهادی
فرشید مثقالی
ساعد مشکی
احمدرضا درویش

فرشید مثقالی

«ممیز»و اعتبار گرافیک ایران

کلاس پنجم یا ششم دبیرستان بودم،در شهر اصفهان،مدرسه سعدی.مدرسه سعدی پشت‏ عالی قاپو بود،مابین میدان نقش جهان و خیابان استانداری.دو ضلع مدرسه خیابان بود،یک ضلع‏ عالی قاپو و یک ضلع زندان استانداری.

اولین دورهء حیات کاری من در این سالها شروع شد،به عنوان نقاش نشریه دیواری مدرسه. مثل این‏که نشریه ورزشی بود.چون تنها نمره بیستی که من در درسها می‏گرفتم در ورزش بود که‏ هیچ فعالیت ورزشی هم نداشتم.احمد میر علایی هم در این نشریه قلم می‏زد.مصفایی خط می‏نوشت،و من نقاشی‏های کوچکی با قلم فرانسه و مرکب و آبرنگ می‏کشیدم.البته یک نشریه‏ دیگر هم به دیوار نصب می‏شد.نشریه انگلیسی که به ستون دوم ایوان ورودی کلاسها در جعبه‏ شیشه‏ای که بچه‏ها دست نزنند،می‏چسباندند.جوانی به اسم فریدون حاج رسولی نقاش آن نشریه‏ بود،و اهل ساخت و ساز دقیق.در یک شماره آگهی کوکا کولا را از یک مجلهء خارجی مدل قرار داده بود و با بابا نوئلی ساخت که هوش از سر آدم می‏رفت.به او حسودیم می‏شد و می‏توانم‏ بگویم آخرین نقاش رئالیستی بود که حسادت مرا برانگیخت.

خب من در مجله‏ای دیواری کار می‏کردم و به‏طور طبیعی بیرون را نگاه می‏کردم که‏ دیگران در این زمینه چه می‏کنند.رابطه من با پدیده‏ای به نام گرافیک از طریق مجلات روز برقرار شد.مجلهء تهران مصور و اطلاعات بانوان که هر هفته جزء ملزومات مسلم خانهء ما بود. داستانهای این مجلات مثل«رابعه»و«آفت»نقل مجالس بودند و مثل سریال‏های تلویزیونی‏ الآن،مردم داستانها و قهرمانهای آنها را دنبال می‏کردند.و به سرنوشت کاراکترهای این داستانها مثل مردم واقعی حساسیت فراوان وجود داشت.من شروع کردم به نگاه کردن به تصویرها و نقاشی‏های این مجلات.علی مسعودی در تهران مصور و اطلاعات بانوان تصویرگری می‏کرد.زمان‏ زمانی این‏جا و آن‏جا.خانمی به اسم لیلی در مجلات کودکان،و امضای آیدین را هم پای‏ تصویرهایی در یکی از مجلات کودکان می‏دیدیم.دیگرانی هم بودند که متأسفانه نامشان خاطرم‏ نیست.مسعودی سعی می‏کرد آن‏چه که می‏تواند زنان را زیباتر ترسیم کند،و دست محکمی هم‏ داشت.در مجموع احساس یک نواختی از آن دوران دارم.همه کارها معصومانه شبیه هم بودند؛ تفاوت تکنیکی بود،یکی استادانه‏تر و یکی ضعیف‏تر.ولی زاویهء همه تقریبا یکی بود نمی‏توانم‏ بگویم زاویهء بدی بود.ولی همه از یک زاویه به کار نگاه می‏کردند.

در وجود من از همان موقع مانع و فراری وجود داشت نسبت به آنچه هست(که اتفاقا نوعی رئالیسم بود)کششی به آزاد بودن،غیر از این بودن و یک چیزی را یک جایی خارج از قاعده‏ و طبیعت قرار دادن.الآن هم با این‏که توانایی و مهارت لازم را دارم،که بتوانم هر چرا که‏ می‏خواهم ترسیم کنم،میلی به آن جهت ندارم.می‏خواستم تغییر بدهم،تغییر نگ،تغییر شکل، که در این ماجرا از مرزی رد شوم و به خطه‏ای برسم که امان دارم به هر تقدیر فضای من آن‏چه که‏ بود،نبود.

در این مرحله با ممیز آشنا شدم.با امضای ممیز در مجله ایران آباد،نشریهء شرکت نفت،فکر می‏کنم به سردبیری محمود عنایت،و تصاویر از مرتضی ممیز.من جذب نگاه و تکنیک مرتضی‏ شدم.به تیتر مقالات نگاهی تازه داشت و از تصاویر برداشت متفاوت.هر قضیه‏ای را به روایتی‏ تازه مصور می‏کرد.و نکته جالب این‏که،قبل از موضوع مطرح شده که تصویر به آن مربوط می‏شد،مرتضی ممیز را با قدرت می‏دیدی.به انواع و اقسام شگرد می‏زد تا بتواند در هر مورد تازه‏ تصویری تازه نسبت به آن‏چه خود او قبلا کشیده بود داشته باشد.این آدمها الزاما چشم و ابرو نداشتند.سایه روشنها از هیچ قاعده طبیعی به جز قاعده سلیقه نقاش پیروی نمی‏کردند.حدود بدن یا صورت یا خانه و یا حیوان می‏توانست مشخص باشد،یا نه.خط و رنگ‏های خاکستری یا سیاه و سفید عامل اصلی بیان داستان بودند.نه اشکال آدمها و حالات صورت و بدن آنها که‏ حسی را بیان کند.جای حروف در تیترها با ترکیب‏بندی جدیدی معین می‏شد.و گرافیک از حالات‏ بیان از طریق حس‏های کاراکترها به سمبل‏ها نزدیک شده بود.و این شکستن رسوم تصویرگران آن عصر برای من بسیار تازه و جذاب بود.آن قدر جذاب که تعدادی از کارهای ممیز را عینا کپی کردم؛ برای مصور کردن چند شعر یکی از شاعران مدرسه.برای من کپی کردن یعنی این‏که کسی را می‏بینی که راهی رفته برای رسیدن به آن جایی که تو تصور می‏کنی منزلگاه توست،و حس‏ می‏کنی شاید این مسیری است که تو می‏توانی طی کنی.و سعی در تقلید راه او داری.حالا یا همیشه گیر راه دیگران می‏افتم و یا در این میانه،راه خودم را پیدا می‏کنم.

در این سالها بی‏ینال نقاشی تهران برقرار شده بود،و کلی از نقاشها تجربه‏های تازه در میدان‏ نقاشی می‏کردند.اصلا در همه چیز سالها بود تکاپو شروع شده بود.در اغلب زمینه‏ها از هنر گرفته‏ تا تجارت و روابط آدم‏ها،زاویه‏های تازه برای نگاه کردن تجربه می‏شد.

مرتضی ممیز اولین گرافیستی بود که در مصور کردن مجلات و کتابها و تنظیم آنها(که بدون‏ سابقه بود)،نگاه و زاویه نگاه کردن متعددی را تجربه کرد.در مجله ایران آباد،کتاب هفته،روی‏ جلد کتابها،چندتایی آگهی روزنامه،و پوسترهای متعدد.ارزش واقعی ممیز در گسترده کردن‏ میدان گرافیک ایران بود؛در شکستن محدودیت و تنگی دید زمینه‏های مختلف گرافیک آن دوران‏ که برای من بسیار ارزشمند بود و محرک و نیرودهنده در سپردن راهی شد که هنوز در آنم.

ارزش دیدن امکانات بی‏پایان نگاه کردن،آن است که من می‏فهمم لزوما نباید با آن زاویه و با این دید تثبیت شده و یا موجود اکتفا کنم.این جرئت و امکان در من زائیده می‏شود که با تجربه‏ شاید زاویه خودم را پیدا کنم.زاویه‏ای که تنها متعلق به من است.و اصلا خود من است.تجربه و امکانات به نظر من یکی از شروط لازم پیدا کردن خود است و چنان‏چه من زاویه خودم را پیدا کنم،زاویه‏ای ابدی برای همه پیدا کرده‏ام.زاویه هرکس در صورت پیدا شدن،نو،انقلابی،واقعی‏ و همیشگی است.

دبیرستان را تمام کردم در رشته ریاضی با معدل ۴۱/۱۳ کمی بالاتر از مرز قبولی.سه ماهی‏ آمدم تهران برای کلاس‏های کنکوری که می‏دانستم موجب هیچ پیشرفتی در دانش من برای قبولی‏ در دانشگاه نخواهند بود.در کنکورهای متعدد نام‏نویسی کردم.(کنکور با الآن متفاوت بود).اول‏ دانشکده فنی بعد دانشکده معماری،بعد پلی تکنیک و حسابداری.یکی از بچه‏هایی که با من‏ برای کنکور به تهران آمده بود،الکی در دانشکده مجسمه‏سازی اسم نوشت.غریزتا حس کردم که‏ این راه ممکن است به یک قبولی در یک دانشکده ختم شود.برای کنکور در دانشکده هنرهای زیبا اسم نوشتم.کنکورها شروع شدند.(هر دانشکده جداگانه برای خود کنکور داشت)یکی پس از دیگری.در همان نیم ساعت اول شروع کنکور فهمیدم که مرد میدان نیستم و جلسه را سریع ترک می‏کردم،تا از فرصت در تهران بودن استفاده کنم،سینمایی بروم و ساندویچی بخورم.کنکور نقاشی فقط نقاشی بود از روی مجسمه هرکول.با این‏که برای اولین بار بود با ذغال روی کاغذ بزرگ کار می‏کردم،ولی اتفاقا کار بد نشد،شباهت زیادی به مجسمه پیدا کرد و سایه‏روشن‏ها هم‏ نسبتا خوب بودند.

به اصفهان برگشتم.هر شب لیست قبول‏شدگان دانشکده‏ها در روزنامه می‏آمد.مادرم زودتر از همیشه روزنامه می‏خرید و انگشتان بود که اسم‏ها را ستون به ستون و صفحه به صفحه رج‏ می‏زدند برای پیدا کردن اسم و فامیلی آشنا.و من با این‏که هیجان نشان می‏دادم،در درون‏ می‏دانستم که امیدی به اسم من نخواهد بود.نفر پنجاه و دوم شدم در میان ۹۰۰ شرکت‏کننده‏ کنکور رشتهء نقاشی دانشکده هنرهای زیبا.هنوز هم احساس خوبی بهم دست می‏دهد وقتی یاد قبولی دانشکده می‏افتم.چون امکان رفتم بهم می‏داد.رفتن از این جابه‏جایی که این‏جا نبود، مبهم ولی باز بود.

در دانشکده اسم دو نفری که در مجلات پای تصویرها دیده بودم را پای تابلوها می‏دیدم. ممیز و آیدین و هیجان زیادی داشت برای من که در کنار کسانی قرار گرفته‏ام که مدل ذهنی کارم‏ بودند.تا مدتها نمی‏دانستم کی آیدین است و کی ممیز،حتی چند مدتی خیال می‏کردم نامی‏ آیدین است.کارهای خوب دیده می‏شد.هرکس در یک رشته بهتر و قوی‏تر کار می‏کرد.در آن‏ دوران دانشکده نقاشی تحت سلطه کامل حیدریان بود.حمیدی و جوادی پور و یک مادام‏ فرانسوی که متأسفانه اسم او را فراموش کرده‏ام،در مقیاس کوچکی به بچه‏ها کمک می‏کردند. ولی روش کلی مدرسه کاملا کلاسیک و نمره‏های خوب اغلب به کلاسیک‏کاران تعلق می‏گرفت؛ گو این‏که بعدتر تغییراتی در مدرسه اتفاق افتاد و میدان بیشتری به حمیدی و جوادی پور داده شد که مدرن‏تر کار می‏کردند.دانشکده رشتهء گرافیک نداشت؛فقط نقاشی.و در طول سال برنامه‏ای‏ بود به نام دکور که در واقع به کارهای تزیینی می‏پرداخت.طرح پوستر یا سکه و یا صحنه تئاتر در این دسته‏بندی جای داشت.و معلمان آن معماران بودند.فارغ التحصیلان دانشکده نقاشی اگر از طبقه نسوان بودند که اغلب جذب زندگی خانوادگی می‏شدند و ذکور و دیگر نسوان فارغ التحصیل‏ بیشتر معلم نقاشی می‏شدند،یا اصلا دست از این کار می‏کشیدند و به حرفه‏های دیگری مشغول‏ می‏شدند.دسته کوچکی هم در سازمانهای تبلیغاتی شروع به کار می‏کردند.آتلیه‏ای هم بود به نام‏ آتلیه پارس که اغلب بچه‏های رشتهء گرافیک از آن‏جا شروع می‏کردند.اول زینک تراشی و بعدها ارتقاء به درجه مصور کردن جلد کتاب و دیگر امور گرافیک.کتابخانهء دانشکده تنها منبع دسترسی‏ به جریانات خارج از ولایت بود.ولی در مجموع،منافذ بسته بودند و به‏طور خلاصه یکدستی و عدم تنوع و سکون در شاخه‏های مختصر گرافیک برقرار بود.در این دوران با ممیز از نزدیک آشنا شدم.شانس و تصادف بود که او از یکی از جلد کتابهایی که من ساختم خوشش آمد،و ترتیب کار کردن مرا در آژانس تبلیغاتی‏ای که خود او در آن کار می‏کرد و دفتری در آن‏جا داشت،داد.مرتضی‏ در آن زمان طراحی و تنظیم یک سری آگهی برای معرفی نوشابه‏ای به اسم سون‏آپ را به عهده‏ داشت.شاید تا آن روز کسی در ایران به این مدرنی آگهی تبلیغاتی نساخته بود.بنا بود کالا در طی‏ چند روز یا چند هفته به بازار معرفی شود.مرتضی بطری سون‏آپ را در روزنامه پیچیده و سپس‏ عکاسی کرده بود.بطری در روز اول دیده نمی‏شد و در روزهای بعد کم‏کم تکه‏هایی از روزنامه را جدا می‏کرد تا بالاخره بطری سون‏آپ کامل در آگهی آخر مشاهده می‏شد.برای اولین بار مرتضی‏ عکس‏های بدون ترام و سیاه و سفید و کنتراست چاپ کرد و این سیاهی و سفیدی مطلق،قدرت‏ و انرژی زیادی به آگهی می‏داد و در ضمن نوع عکس‏ها،این نوشابه را از نوشابه‏های قبلی جدا معرفی می‏کرد.فکر آگهی خوب بود و تکنیک ارائه بسیار مدرن.در همین دوره به مصور کردن‏ کتاب قصص قرآن که یکی از زیباترین نمونه‏های تصویرگری کتابهای کودکان در ایران است، پرداخت،و بعد از آن عازم فرانسه شد.

مرتضی ممیز گرافیک ایران را از متن و زیر داستانهای مجله‏ها بیرون آورد و ارزش و اعتباری تازه و جدا به آن داد.گرافیک ایران دارای من شد.نقش و اهمیت گرافیست را در تنظیم‏ آگهی و مجله و کتاب ثابت کرد.تاریخ کاری ممیز تاریخ گرافیک مدرن ایران است.ممیز جزء اولین کسانی بود که از جا بلند شد و خود را در معرض وزش نسیمی قرار داد که از آن سوی جهان‏ هنر به این طرف جریان داشت،و حاصل آن،مرتبهء والایی است که هنر گرافیک ایران به آن دست‏ یافته است.

فرشید مثقالی

مجله کلک/ شهریور ۱۳۷۱/ شماره ۳۰