«ممیز»و اعتبار گرافیک ایران
کلاس پنجم یا ششم دبیرستان بودم،در شهر اصفهان،مدرسه سعدی.مدرسه سعدی پشت عالی قاپو بود،مابین میدان نقش جهان و خیابان استانداری.دو ضلع مدرسه خیابان بود،یک ضلع عالی قاپو و یک ضلع زندان استانداری.
اولین دورهء حیات کاری من در این سالها شروع شد،به عنوان نقاش نشریه دیواری مدرسه. مثل اینکه نشریه ورزشی بود.چون تنها نمره بیستی که من در درسها میگرفتم در ورزش بود که هیچ فعالیت ورزشی هم نداشتم.احمد میر علایی هم در این نشریه قلم میزد.مصفایی خط مینوشت،و من نقاشیهای کوچکی با قلم فرانسه و مرکب و آبرنگ میکشیدم.البته یک نشریه دیگر هم به دیوار نصب میشد.نشریه انگلیسی که به ستون دوم ایوان ورودی کلاسها در جعبه شیشهای که بچهها دست نزنند،میچسباندند.جوانی به اسم فریدون حاج رسولی نقاش آن نشریه بود،و اهل ساخت و ساز دقیق.در یک شماره آگهی کوکا کولا را از یک مجلهء خارجی مدل قرار داده بود و با بابا نوئلی ساخت که هوش از سر آدم میرفت.به او حسودیم میشد و میتوانم بگویم آخرین نقاش رئالیستی بود که حسادت مرا برانگیخت.
خب من در مجلهای دیواری کار میکردم و بهطور طبیعی بیرون را نگاه میکردم که دیگران در این زمینه چه میکنند.رابطه من با پدیدهای به نام گرافیک از طریق مجلات روز برقرار شد.مجلهء تهران مصور و اطلاعات بانوان که هر هفته جزء ملزومات مسلم خانهء ما بود. داستانهای این مجلات مثل«رابعه»و«آفت»نقل مجالس بودند و مثل سریالهای تلویزیونی الآن،مردم داستانها و قهرمانهای آنها را دنبال میکردند.و به سرنوشت کاراکترهای این داستانها مثل مردم واقعی حساسیت فراوان وجود داشت.من شروع کردم به نگاه کردن به تصویرها و نقاشیهای این مجلات.علی مسعودی در تهران مصور و اطلاعات بانوان تصویرگری میکرد.زمان زمانی اینجا و آنجا.خانمی به اسم لیلی در مجلات کودکان،و امضای آیدین را هم پای تصویرهایی در یکی از مجلات کودکان میدیدیم.دیگرانی هم بودند که متأسفانه نامشان خاطرم نیست.مسعودی سعی میکرد آنچه که میتواند زنان را زیباتر ترسیم کند،و دست محکمی هم داشت.در مجموع احساس یک نواختی از آن دوران دارم.همه کارها معصومانه شبیه هم بودند؛ تفاوت تکنیکی بود،یکی استادانهتر و یکی ضعیفتر.ولی زاویهء همه تقریبا یکی بود نمیتوانم بگویم زاویهء بدی بود.ولی همه از یک زاویه به کار نگاه میکردند.
در وجود من از همان موقع مانع و فراری وجود داشت نسبت به آنچه هست(که اتفاقا نوعی رئالیسم بود)کششی به آزاد بودن،غیر از این بودن و یک چیزی را یک جایی خارج از قاعده و طبیعت قرار دادن.الآن هم با اینکه توانایی و مهارت لازم را دارم،که بتوانم هر چرا که میخواهم ترسیم کنم،میلی به آن جهت ندارم.میخواستم تغییر بدهم،تغییر نگ،تغییر شکل، که در این ماجرا از مرزی رد شوم و به خطهای برسم که امان دارم به هر تقدیر فضای من آنچه که بود،نبود.
در این مرحله با ممیز آشنا شدم.با امضای ممیز در مجله ایران آباد،نشریهء شرکت نفت،فکر میکنم به سردبیری محمود عنایت،و تصاویر از مرتضی ممیز.من جذب نگاه و تکنیک مرتضی شدم.به تیتر مقالات نگاهی تازه داشت و از تصاویر برداشت متفاوت.هر قضیهای را به روایتی تازه مصور میکرد.و نکته جالب اینکه،قبل از موضوع مطرح شده که تصویر به آن مربوط میشد،مرتضی ممیز را با قدرت میدیدی.به انواع و اقسام شگرد میزد تا بتواند در هر مورد تازه تصویری تازه نسبت به آنچه خود او قبلا کشیده بود داشته باشد.این آدمها الزاما چشم و ابرو نداشتند.سایه روشنها از هیچ قاعده طبیعی به جز قاعده سلیقه نقاش پیروی نمیکردند.حدود بدن یا صورت یا خانه و یا حیوان میتوانست مشخص باشد،یا نه.خط و رنگهای خاکستری یا سیاه و سفید عامل اصلی بیان داستان بودند.نه اشکال آدمها و حالات صورت و بدن آنها که حسی را بیان کند.جای حروف در تیترها با ترکیببندی جدیدی معین میشد.و گرافیک از حالات بیان از طریق حسهای کاراکترها به سمبلها نزدیک شده بود.و این شکستن رسوم تصویرگران آن عصر برای من بسیار تازه و جذاب بود.آن قدر جذاب که تعدادی از کارهای ممیز را عینا کپی کردم؛ برای مصور کردن چند شعر یکی از شاعران مدرسه.برای من کپی کردن یعنی اینکه کسی را میبینی که راهی رفته برای رسیدن به آن جایی که تو تصور میکنی منزلگاه توست،و حس میکنی شاید این مسیری است که تو میتوانی طی کنی.و سعی در تقلید راه او داری.حالا یا همیشه گیر راه دیگران میافتم و یا در این میانه،راه خودم را پیدا میکنم.
در این سالها بیینال نقاشی تهران برقرار شده بود،و کلی از نقاشها تجربههای تازه در میدان نقاشی میکردند.اصلا در همه چیز سالها بود تکاپو شروع شده بود.در اغلب زمینهها از هنر گرفته تا تجارت و روابط آدمها،زاویههای تازه برای نگاه کردن تجربه میشد.
مرتضی ممیز اولین گرافیستی بود که در مصور کردن مجلات و کتابها و تنظیم آنها(که بدون سابقه بود)،نگاه و زاویه نگاه کردن متعددی را تجربه کرد.در مجله ایران آباد،کتاب هفته،روی جلد کتابها،چندتایی آگهی روزنامه،و پوسترهای متعدد.ارزش واقعی ممیز در گسترده کردن میدان گرافیک ایران بود؛در شکستن محدودیت و تنگی دید زمینههای مختلف گرافیک آن دوران که برای من بسیار ارزشمند بود و محرک و نیرودهنده در سپردن راهی شد که هنوز در آنم.
ارزش دیدن امکانات بیپایان نگاه کردن،آن است که من میفهمم لزوما نباید با آن زاویه و با این دید تثبیت شده و یا موجود اکتفا کنم.این جرئت و امکان در من زائیده میشود که با تجربه شاید زاویه خودم را پیدا کنم.زاویهای که تنها متعلق به من است.و اصلا خود من است.تجربه و امکانات به نظر من یکی از شروط لازم پیدا کردن خود است و چنانچه من زاویه خودم را پیدا کنم،زاویهای ابدی برای همه پیدا کردهام.زاویه هرکس در صورت پیدا شدن،نو،انقلابی،واقعی و همیشگی است.
دبیرستان را تمام کردم در رشته ریاضی با معدل ۴۱/۱۳ کمی بالاتر از مرز قبولی.سه ماهی آمدم تهران برای کلاسهای کنکوری که میدانستم موجب هیچ پیشرفتی در دانش من برای قبولی در دانشگاه نخواهند بود.در کنکورهای متعدد نامنویسی کردم.(کنکور با الآن متفاوت بود).اول دانشکده فنی بعد دانشکده معماری،بعد پلی تکنیک و حسابداری.یکی از بچههایی که با من برای کنکور به تهران آمده بود،الکی در دانشکده مجسمهسازی اسم نوشت.غریزتا حس کردم که این راه ممکن است به یک قبولی در یک دانشکده ختم شود.برای کنکور در دانشکده هنرهای زیبا اسم نوشتم.کنکورها شروع شدند.(هر دانشکده جداگانه برای خود کنکور داشت)یکی پس از دیگری.در همان نیم ساعت اول شروع کنکور فهمیدم که مرد میدان نیستم و جلسه را سریع ترک میکردم،تا از فرصت در تهران بودن استفاده کنم،سینمایی بروم و ساندویچی بخورم.کنکور نقاشی فقط نقاشی بود از روی مجسمه هرکول.با اینکه برای اولین بار بود با ذغال روی کاغذ بزرگ کار میکردم،ولی اتفاقا کار بد نشد،شباهت زیادی به مجسمه پیدا کرد و سایهروشنها هم نسبتا خوب بودند.
به اصفهان برگشتم.هر شب لیست قبولشدگان دانشکدهها در روزنامه میآمد.مادرم زودتر از همیشه روزنامه میخرید و انگشتان بود که اسمها را ستون به ستون و صفحه به صفحه رج میزدند برای پیدا کردن اسم و فامیلی آشنا.و من با اینکه هیجان نشان میدادم،در درون میدانستم که امیدی به اسم من نخواهد بود.نفر پنجاه و دوم شدم در میان ۹۰۰ شرکتکننده کنکور رشتهء نقاشی دانشکده هنرهای زیبا.هنوز هم احساس خوبی بهم دست میدهد وقتی یاد قبولی دانشکده میافتم.چون امکان رفتم بهم میداد.رفتن از این جابهجایی که اینجا نبود، مبهم ولی باز بود.
در دانشکده اسم دو نفری که در مجلات پای تصویرها دیده بودم را پای تابلوها میدیدم. ممیز و آیدین و هیجان زیادی داشت برای من که در کنار کسانی قرار گرفتهام که مدل ذهنی کارم بودند.تا مدتها نمیدانستم کی آیدین است و کی ممیز،حتی چند مدتی خیال میکردم نامی آیدین است.کارهای خوب دیده میشد.هرکس در یک رشته بهتر و قویتر کار میکرد.در آن دوران دانشکده نقاشی تحت سلطه کامل حیدریان بود.حمیدی و جوادی پور و یک مادام فرانسوی که متأسفانه اسم او را فراموش کردهام،در مقیاس کوچکی به بچهها کمک میکردند. ولی روش کلی مدرسه کاملا کلاسیک و نمرههای خوب اغلب به کلاسیککاران تعلق میگرفت؛ گو اینکه بعدتر تغییراتی در مدرسه اتفاق افتاد و میدان بیشتری به حمیدی و جوادی پور داده شد که مدرنتر کار میکردند.دانشکده رشتهء گرافیک نداشت؛فقط نقاشی.و در طول سال برنامهای بود به نام دکور که در واقع به کارهای تزیینی میپرداخت.طرح پوستر یا سکه و یا صحنه تئاتر در این دستهبندی جای داشت.و معلمان آن معماران بودند.فارغ التحصیلان دانشکده نقاشی اگر از طبقه نسوان بودند که اغلب جذب زندگی خانوادگی میشدند و ذکور و دیگر نسوان فارغ التحصیل بیشتر معلم نقاشی میشدند،یا اصلا دست از این کار میکشیدند و به حرفههای دیگری مشغول میشدند.دسته کوچکی هم در سازمانهای تبلیغاتی شروع به کار میکردند.آتلیهای هم بود به نام آتلیه پارس که اغلب بچههای رشتهء گرافیک از آنجا شروع میکردند.اول زینک تراشی و بعدها ارتقاء به درجه مصور کردن جلد کتاب و دیگر امور گرافیک.کتابخانهء دانشکده تنها منبع دسترسی به جریانات خارج از ولایت بود.ولی در مجموع،منافذ بسته بودند و بهطور خلاصه یکدستی و عدم تنوع و سکون در شاخههای مختصر گرافیک برقرار بود.در این دوران با ممیز از نزدیک آشنا شدم.شانس و تصادف بود که او از یکی از جلد کتابهایی که من ساختم خوشش آمد،و ترتیب کار کردن مرا در آژانس تبلیغاتیای که خود او در آن کار میکرد و دفتری در آنجا داشت،داد.مرتضی در آن زمان طراحی و تنظیم یک سری آگهی برای معرفی نوشابهای به اسم سونآپ را به عهده داشت.شاید تا آن روز کسی در ایران به این مدرنی آگهی تبلیغاتی نساخته بود.بنا بود کالا در طی چند روز یا چند هفته به بازار معرفی شود.مرتضی بطری سونآپ را در روزنامه پیچیده و سپس عکاسی کرده بود.بطری در روز اول دیده نمیشد و در روزهای بعد کمکم تکههایی از روزنامه را جدا میکرد تا بالاخره بطری سونآپ کامل در آگهی آخر مشاهده میشد.برای اولین بار مرتضی عکسهای بدون ترام و سیاه و سفید و کنتراست چاپ کرد و این سیاهی و سفیدی مطلق،قدرت و انرژی زیادی به آگهی میداد و در ضمن نوع عکسها،این نوشابه را از نوشابههای قبلی جدا معرفی میکرد.فکر آگهی خوب بود و تکنیک ارائه بسیار مدرن.در همین دوره به مصور کردن کتاب قصص قرآن که یکی از زیباترین نمونههای تصویرگری کتابهای کودکان در ایران است، پرداخت،و بعد از آن عازم فرانسه شد.
مرتضی ممیز گرافیک ایران را از متن و زیر داستانهای مجلهها بیرون آورد و ارزش و اعتباری تازه و جدا به آن داد.گرافیک ایران دارای من شد.نقش و اهمیت گرافیست را در تنظیم آگهی و مجله و کتاب ثابت کرد.تاریخ کاری ممیز تاریخ گرافیک مدرن ایران است.ممیز جزء اولین کسانی بود که از جا بلند شد و خود را در معرض وزش نسیمی قرار داد که از آن سوی جهان هنر به این طرف جریان داشت،و حاصل آن،مرتبهء والایی است که هنر گرافیک ایران به آن دست یافته است.
فرشید مثقالی
–
مجله کلک/ شهریور ۱۳۷۱/ شماره ۳۰