درامروزِ ما که فردای دیروز شده و دیروز که وقتی به آن اکنون میگفتیم و فردا که نیست.
میان خورشیدهای در طلوع و غروب . چیست که کسی را مدام در یادها جاوید زنده می دارد.
در خاطرهی قومیِ ملتی و در یاد آنها که حتی او را ندیده بودند.
جاودانگی از کجاست که آغاز میشود؟ و نتیجهی کدام کردار تو است؟
آن چه بودی؟ یا آنچه برجای گذاشتی؟ و عمر آنچه بر جای گذاشتی تا کجای فرداها پایدار میماند؟
اگر در فرداهای نیامده، آثار برجای ماندهات همچنان آبشخور تازه و جانبخش نوآمدگان باقی باشد.
پس تو به راز جاودانگی دست یافتهای، وقتی که دیگر نیستی، و عکسهای تو یادگاری است از روزی که بودی.
زیبا و افراشته و انسانوار. و تو را هنوز میستایند حتی آنان که تو را هرگز ندیده بودند.
و این راز هنر است که با مرگ و جاودانگی خواهران توأمانند. و ما چهرهی یارانمان را به یاد میآوریم، از پس
نماهای رنگ و رو رفته ی خاطرات کهنه، به بهانهی دوباره دیدنِ عکسهای یادگاری. و خاطره چیست، جز ته مایهای باقی در کنج
تاریک مغز تو که هنوز میتوانی زندگی و زنده بودن را با آن تعریف کنی. و زندگی تو همچنان پس از نبودن ها برجاست
اگر جاودانگی در خیال و خاطرهی آیندگان پا برجای، جا خوش کرده باشد.
ابراهیم حقیقی
شهریور ۱۳۹۱
–
این مطلب پیشتر به در مجله الکترونیکی رنگ به مناسبت تولد مرتضی ممیز منتشر شده .