عمر کوتاه یا دراز آدمی (نمی دانم کدام درست است! )، در آمد و شد بی وقفه ی آدم های دیگر است.
ریز و درشت، کوچک و بزرگ، خالی و پر، دور و نزدیک، عالم، عاقل، دانا، کم دان و …
برخی در گذار لحظه ای فراموش می شوند. بعضی هستند و نیستند. بسیاری پاک می شوند و بعضی را هم تو پاک می کنی.
بعضی ها می چسبند به پیشانی حافظه ات. داشتن شان هیچ فایده ای ندارد. زمان هم از پاک کردن آنها عاجز است. بودنشان هم هیچ ربطی به تو ندارد!
نگهداری بسیاری هم گویا در ظرفیت حافظه تو نمی گنجد، نیامده می روند.
برخی را با حرمت تعریف شده ای نگه می داری، بعضی را هم با احترام و شاید هم کمی ترس.
برخی را با مهر و دلبستگی حفظ می کنی که هر وقت دلت تنگ شد گپ وگفتی بکنی تا دلت باز شود.
اما بعضی ها به شکل غریبی در زندگی تو ریشه می دوانند. بخش بزرگی از وجود و شخصیت تو را می سازند، معلم همه عمرت می شوند و حضورشان همیشگی است.
در گرفتاریها و بر سر دوراهی ها و بن بست های بسیارکه آچمز می شوی، فکر می کنی: اگر او بود چه می کرد، چه می گفت، چه شکلی مسئله را حل می کرد.
به این آدم تا آخر عمر نیاز داری که کمکت کند قضایا را درست تر و سادهتر ببینی تا به راه حلش برسی.
تکلیف نمی کنند اما تکلیف را روشن می کنند. حجت نمی کنند اما حجت را تمام میکنند. می خواهی که باشند و همیشه هم هستند.
جای این جور آدمها همیشه به وسعت یک دنیا در زندگی ات خالی می ماند اگر که بروند.
مرتضی ممیز استاد، از سالهای دور تا همیشه برای من و بسیاری دیگر حکم چنین آدمی را دارد. تمام شدنی نیست. اصلاً قرار نیست تمام بشود. همیشه هست. پر هیبت و تأثیرگذار و همچنان فانوس به دست.
به همان رودی می ماند که ابراهیم حقیقی می گوید. همیشه جاری است.
گرمای مهر پدرانهی او را، زمانی که در غروب یک روز سخت پس از کلاس دانشگاه خسته و کوفته آمد و نشست، چای خواست و از محبت و کرامت و فضیلت مادر گفت و کمی هم گریست و من را در سوگ رفتن مادرم تسلی داد، هرگز از یاد نمی برم. جایش همیشه سبز است.
این مطلب پیشتر به در مجله الکترونیکی رنگ به مناسبت تولد مرتضی ممیز منتشر شده .