در پشت پرده
گفتگوی افسانه بدر(ممیز) با مرتضی ممیز
افسانه بدر: علاقمند هستی که درباره ی خودت حرف بزنی؟ چون تا کنون در موقعیت های گوناگون بیش تر درباره ی کارهایت صحبت کرده ای. فکر می کنم جا دارد حالا از پشت پرده ی زندگی ات هم بگویی.
مرتضی ممیز: تصور می کنم تاکنون هرچه گفته ام تنها شامل آراء و نظرات حرفه ای ام نبوده بلکه راجع به شیوه ی فکر کردنم در همه ی موارد و از جمله در کارهای حرفه ای ام هم بوده است.
ا.ب: منظورم این است که همه حتی دوستان نزدیک ات هم تصویری واقعی از روحیه ی تو ندارند. بیشتر مثل اکثر داوری های عمومی درباره ی تو فکر می کنند.
م.م: کدام داوری عمومی؟
ا.ب: مثلاً هم این که تو را آدمی رک و صریح می پندارند، با روحیه ای خشن و یغور. در حالی که طی زندگی ای که با هم داشتیم چنین روحیه ای را در تو کمتر دیده ام و رک بودن و صراحت ات هم ناشی از صداقت در بیان تو بوده است. همین امر سبب شده به جای نگرانی از رفتارت نوعی امنیت و خاطرجمعی از تو در ذهنم داشته باشم.
م.م: خب برای دیگران این نوع برداشت امری طبیعی است زیرا ایشان با من ارتباطی مقطعی یا موردی داشته اند. در نتیجه با همه ی جوانب روحیه ام آشنا نیستند و فقط وجوهی را مشاهده کرده اند که به نسبت روحیه ی عمومی در جامعه چشم گیرتر بوده است. اما واقعاً می خواهم بپرسم این نکات چه اهمیتی برای گفتن و نوشتن در اینجا دارد؟
ا.ب: به هر حال کار و تلاش های حرفه ای تو در این چهل و پنج سال گذشته در بخشی از فعالیت های اجتماعی مورد توجه عموم واقع شده است. به همین دلیل است که این نمایشگاه را از گونه های متفاوت آثارت برپا کرده اند. تصور می کنم لازم باشد آن ها با پشت پرده ی زندگی ات هم آشنا شوند. همیشه نقاب هایی بر چهره ها است که شناخت واقعی اشخاص را مشکل می کند. وقتی شما آثارت را از ابتدا تاکنون به نمایش می گذاری و به این امر هم رضایت داده ای پس باید گونه گونی روحیه و شخصیت ات را هم برای عموم مطرح کنی. این امر شاید برای مطالعه و پژوهش زندگی یک طراح مناسب باشد.
م.م: نمی دانم چون فکر می کنم تاکنون به چنین بازجویی نیاندیشیده بودم. در مواردی متعدد مثلاً در پزشکی بارها با صراحت تمام جواب نوشته ام و اغلب هم فکر کرده ام بی جهت اطلاعات زیادی می دهم. اما به هر حال تاکنون چنین برخورد کرده ام. الان هم فکر می کنم دارم به کنجکاوی های تو که کنجکاوی های دیگران هم می تواند باشد جواب می دهم. این جوری حس می کنم.
ا.ب: اگر از موضوع نقاب نگران هستی می توانیم شیوه ی گفتگو را عوض کنیم؟
م.م: به ظاهر نگرانی ندارم اما راست اش دلشوره ای دارم. یک روز کتابی از خاطرات لوئیس بونوئل می خواندم و از صراحت او در بازگو کردن خودش خیلی لذت بردم. همان موقع دوست داشتم دست به چنین تجربه ای بزنم و ببینم چقدر توانایی راست گویی دارم. واقعاً از پیچیده کاری و یا پنهان کاری خیلی بدم می آید. از هر مطلبی که در لفافه گفته می شود ناراحت می شوم. نه به خاطر آن که درک مطلب برایم مشکل می شود. اصلاً. بلکه فکر می کنم بالاخره عده ای هستند که تیزبینی کافی برای شکافتن موضوعات دارند. تفسیر کردن مطالب و وقایع برایم فوق العاده شیرین و لذت بخش است. کشف کردن و خلق کردن اصل تمام تلاش های من است. کشف کردن ها، مقاطع جذاب تولدهای دوباره ی عمر است. زندگی را سیراب می کند. رشد می دهد. وسعت می دهد. خیلی زیباست. بنابراین فکر نکن به تنبلی ذهنی خودم اشاره می کنم و از پیچیده کاری ها تنقید می کنم. نه. من از شعرهای سهراب سپهری بیش از بقیه ی شاعران لذت می برم به خاطر آن که شعرهای او بیشتر تصویری است. زبانش با شیوه ی فکر کردن تصویری من نزدیک تر و آشنا تر است.
ا.ب: بالاخره تأثیر لوئیس بونوئل چه شد؟
م.م: بله بله می خواستم بگویم که از دروغ گفتن هم خیلی بدم می آید. در جوامع اگر نگوییم دروغ گویی اما نقاب داشتن سبب صدمه دیدن ارتباط می شود.
ا.ب: بالاخره ایجاد ارتباط یک مقدمات و رسومی دارد.
م.م: اما در برخی جوامع با فرهنگ تر، به خاطر کم و کوتاه بودن این مقدمات تکلیف ارتباط ها زودتر سرانجام می گیرد. یا زنگی زنگی، یا رومی رومی. ولی موافق ام که به هرحال نقاب همیشه وجود دارد و این امری طبیعی و مربوط به میزان ضعف های آدمی است. خیلی جاها واقعاً به کار بردن کلمه ی نقاب بهترین شرح ماجرا است و خیلی جاها به جای نقاب باید از کلمه ی ملاحظات استفاده کرد. نسبی بودن ماجراها امری واقع بینانه است.
ا.ب: حس می کنی بیشتر در پشت کدام یک از این برداشت ها هستی؟
م.م: هر دو .
ا.ب: در کارها و آثارت هم همین طور است؟
م.م: همیشه تلاش کرده ام در کارهایم به شفافیت برسم که کاری عمری و سخت است و تجربه ی بسیار می خواهد تا آدمی صیقل بخورد و شفاف شود. در این موارد از ملاحظات استفاده می کنم. در غیر این صورت ممکن نیست انسان به شفافیت برسد.
ا.ب: چرا به شفافیت اهمیت می دهی؟
م.م: آینه بودن یا عمق را دیدن خدمت لذت بار بی همتایی است. انسان پیروزی کار مثبت کردن را حس می کند و می شناسد. مفید بودن و منزهی را حس می کند و می شناسد. این ها آرمان های بی بدیلی هستند. در سراسر زندگی بشری بارها و بارها تجربه شده است. شاید زیباترین خودپسندی ها است. تصور می کنم جریان عظیمی از اعمال شیطانی در زندگی وجود دارد که وقتی ترا غرق می کند نابود می شوی. این موضوع آن بخش بد و ترسناک مرگ در تقابل با زندگی کردن است. وقتی به هر مقدار خود را از این جریان شیطانی نجات می دهی وجه ناب زیبایی زندگی و جاودانگی را می چشی. البته این مراتب شرح مفصلی دارد که با این توضیحات کوتاه جوانب آن روشن نمی شود. اما به هر حال حدود توقعات مرا مشخص می کند.
ا.ب: با این پروازهای ذهنی که داری، بالاخره تکلیف و جای نقاب هایت کجاست؟
م.م: نقاب البته نوعی حفاظت و ایجاد امنیت برای ضعف های انسان هم هست. ما وارث انواع عقده های میراثی هم هستیم. شاید یکی از مرثیه های زندگان، کوتاهی زندگی و کمبود وقت و نیروی لازم برای مبارزه و برخورد با سیل های شیطانی است. اما انگار سرنوشت انسان همان مسابقه ی دویدن امدادی است. شاید این مقاطع امدادی به خاطر بسته بندی های مشخص توانایی انسان است. یک پدر و مادر فرزندانی را به وجود می آورند که پس از آن ها ادامه ی خدمت به انسان ها را انجام دهند. پس توانایی در این مورد به دو قسمت تقسیم می شود. یک قسمت از مشارکت پدر و مادر تشکیل می شود و قسمت دیگر از مشارکت تعداد فرزندان که هر یک با مشارکت خانواده هایشان انجام می دهند. ملاحظه می کنی که نظم خدمت یا بی خدمتی، مثبت یا منفی، چگونه تقسیم می شود؟ خب این محدودیت های تقسیم بندی، هرکدامشان به خاطر ملاحظاتی است و یا به خاطر نقاب هایی است. این موانع راه مشخص یا محدودی را جلوی پای انسان می گذارد. شاید قفس زندگی هم اشاره ای به همین موانع و حدود و توانایی ها است.
ا.ب: همین جا به ذهن ام رسید این تعارف را برایم در محدوده ی کارهایت نشان دهی.
م.م: چطور؟
ا.ب: من بیشتر ناظر زندگی پشت پرده ی تو هستم. اما می خواهم بدانم مصداق حرف ها و ذهنیت هایت در جلوی پرده که آثارت در آن جا مطرح می شود چگونه است؟
م.م: محدودیت های توانایی به دو صورت است. بخشی از آن ها، میزان توانایی است که تماشاگران کارهایم در من مشاهده می کنند و بخش دیگر توانایی هایی است که خودم می دانم چقدر توانسته ام از آن ها استفاده کنم. این دو بخش هیچ وقت یک سان و یک اندازه نیستند. مثلاً درصد بالایی از کارهایم را در زمان کافی و دلخواه انجام نداده ام. همیشه مجبور بودم آثارم را در تنگناهای زمان بسازم و کم کم داشتن فرصت کافی برایم تبدیل شده به عطشی سیراب نشده. به این محدودیت می توان نبود امکانات مالی و تکنیکی، وسیله ای، چهارچوب های سفارشات، ملاحظات متنوع اجتماعی فرهنگی و خیلی چیزهای روزانه ی دیگر را هم اضافه کرد.
ا.ب: گفت و گوی فعلی هم بر همین اساس است. نوعی ارزشیابی نکات پنهان است. حالا می توانم بپرسم که به طور کل از کارنامه ات راضی هستی یا نه؟
م.م: سئوال سختی است. باید بگویم که آری. اما واقعیت آن است که امروز پی به نکاتی برده ام که می تواند کارهایم با جلای دیگری ساخته شود و وسعت ذهن ام را بیشتر نمایش دهد. به هر حال انسان همیشه در جمع آوری دانایی است. این دانایی را نمی خواهد در صندوق خانه ی ذهن اش تلنبار کند. می خواهد با آن فضای جدیدتری بسازد. وقتی شما را کارگر ماهری می شناسند، دیگر همه متوقع هستند از شما بیشتر و بهتر بگیرند و ببینند. شما آمده اید که این نقش را در زندگی خودتان و برای جامعه بازی کنید. پس باید همیشه آماده و حاضر به یراق باشید. شما باید تا انتهای رمقتان کار کنید، نظر بدهید، تجربه هایتان را ارایه دهید. هر روز بیشتر از دیروز شبیه سوهانی می شوید که می تواند جزییات ذهن را صیقلی تر کند تا تلألو و انعکاس های جدیدتر و بیش تری را در اذهان ایجاد کند. خدماتی را که می گویم به این دلایل دوست دارم که روز به روز از روابط مالی و اقتصادی بیش تر دور می شوند و بی واسطه تر در اختیار فرهنگ جامعه قرار می گیرند. انسان شبیه چراغ روشن عمومی می شود. دیگر نیاز مادی عامل اصلی تلاش او نیست. کار او به کسانی سود می دهد و برای جامعه ای مصرف می شود که دیگر بدهکار محسوب نمی شوند. برعکس فکر می کنید بدهکاری نسل خود و همکاران خود و خانواده ی خود را به مملکت به خوبی پس می دهید. من یک زندگی جمعی و عمومی بدون بده و بستان را بسیار دوست دارم. به همین دلیل هم هیچوقت نتوانسته ام جهت گیری سیاسی داشته باشم. چون عقیده که آزاد بیان شود و آزادی به وجود بیاید، سرکوب با برخورد با عقاید هم تلطیف می شود. می ماند بیان زیباتر در مقابل الکن و الکن تر و جزمیت که از همان جریان شیطانی منشعب می شود رقیق می شود. به هر حال به این خیال بافی ها هم زیاد فکر می کنم زیرا سر و کارم با بیان تصویری است. با یکی از بیان های هنری است. با بیانی از ذهن است که اصلاً مرز و چهارچوب های مزاحم و قیود همان ملاحظاتی که گفتم را ندارد. اما در واقعیت قیود را به خاطر همان وجود جریان شیطانی می پذیرم و رعایت هم می کنم. برای آن که سالم بمانم تا بتوانم روزی به توانایی شفافیت برسم.
ا.ب: میل داشتم بالاخره در این گفت و گو به چنین وجهی از خودت اشاره کنی. فکر کنم نباید به خیال بافی چهره ای منفی داد. به نظرم کلمه ی بافتن در خیال بافی منفی نیست.
م.م: شاید اشاره می کند به مثل رشته ها را پنبه کردن؟
ا.ب: نه! وقتی چنین فکرهایی به وجود می آید و انجام اش در دوردست ها است و صعب العبور می شود از سر یاس چنین تصوری ایجاد می شود. به نظرم برعکس. گفتن و مطرح کردن چنین افکاری آرمان ها را می سازد. به بهشت موعود و آرمان شهر اشاره می کند. اما به قول تو سرعت جریان سیل شیطانی نمی گذارد در این باره بیش تر و بیش تر فکر شود. هدف ما فعلاً محدود به نجات روزمره از شر جریان شیطانی می شود. می بینم که مسیر کوشش هایت نشان گر طرز تفکرت است. نیست؟
م.م: خب به هر حال وقتی شروع به تلاش کردن می کنی ـ حالا در هر زمینه که باشد ـ خود به خود راه ها و نیاز سازمان دهی های تازه پیدا میشود. الان که به کوشش های گذشته ام اشاره کردی، می بینم وقتی وارد رشته ی نقاشی دانشکده ی هنرهای زیبا شدم به ظاهر باید نقاش از آب درمی آمدم. اما در مسیر دل خواهم نقاشی را به تصویرگری و تصویرسازی پیوند زدم چون میزان اطلاع رسانی اش عمومی تر است. مدتی در مجلات تصویرسازی کردم و بعد متوجه طراحی صفحات شدم و از این طریق با ابعاد دیگری از طراحی گرافیک آشنا شدم. به طراحی اعلان، نشانه و بسته بندی پرداختم. درباره ی نقش طراحی گرافیک در تئاتر و سینما یعنی طراحی صحنه و لباس و بالاخره نور توجه کردم. همین طرز دیدن را به معماری داخلی بردم و در زمینه ی طراحی صنعتی هم با همین نگاه کار کردم. در فیلم سازی انیمیشن هم از همین راه وارد تجربه کردن شدم. حتی عکاسی هایم ترکیبات گرافیکی تصویرسازی است. بعد احساس کردم کار کردن به تنهایی کافی نیست. لذا به تدریس طراحی گرافیک پرداختم و احساس کردم در این زمینه کتاب، مقاله و با گزارش و تجربیات مکتوب و تعاریف مشخص در جامعه خیلی خیلی کم است. به ناچار وارد چنین میدانی شدم. همین فعالیت های متنوع سبب شد که به بخش های ناشناخته ی دیگری هم توجه پیدا کنم و آن سازمان دهی صنفی و حرفه ای برای همکارانم بود. رفتن به کنفرانس ها و سمینارها هم برای کسب تجربه از تجربیات دیگران بود. بعد به خاطر آن که جامعه ی صنفی ما هم در جریان فعالیت های جاری دنیا قرار گیرد نمایشگاه های دوسالانه و دعوت از طراحان دنیا به محدوده ی کوچک تهران با کمک موزه ی هنرهای معاصر انجام دادم. بالاخره در این اواخر عمر حضور در جمع گروهی از همکاران برای انتشار مجله ای صنفی و حرفه ای است و الی آخر که اگر عمری باقی باشد به کارهای دیگری هم سر بزنم.
ا.ب: اما آن چه مهم است تقسیم تمام این تجربیات با دیگر همکاران و اعضای حرفه است.
م.م: بسیار طبیعی است. فکر می کنم این فعالیت ها خست برنمی دارد. هرکس که در چنین راه هایی گام بردارد همین بازتاب ها را خواهد شد. عفونت بیماری خست در چنین مسیری خود شخص را بلافاصله خفه خواهد کرد.
ا.ب: با این حال این تلاش ها احتیاج به نظم و برنامه ای دارد تا نتیجه ی مطلوب دهد.
م.م: از چه جهت؟
ا.ب: نمی توانی بی برنامه و بی گدار به آب بزنی. برای رسیدن به مطلوب و مقصود باید زیرکی و دقت به خرج داد. باید به امور دیگر هم اشراف داشت و هزار بایدهای دیگر. به این ترتیب از کار طراحی عقب می مانی.
م.م: دلم می خواهد باز هم جمله ی سرنوشت ساز خواجه عبدالله انصاری را تکرار کنم: زندگی آزمایش است نه آسایش. بیهوده است که فکر کنی بدون راه و راه سازی به جایی خواهی رسید. راه سازی زحمت فراوان دارد. به قول سعدی: نابرده رنج گنج میسر نمی شود.
ا.ب: آیا با این شیوه ی کار کردن خودشناسی هم می کنی؟
م.م: مسلم است. خودشناسی در وجود این تلاش ها است. در این تلاش ها اول میزان توانایی هایت را می شناسی، بعد تخمین می زنی که چقدر در ساختن خودت و دیگران می توانی حضور داشته باشی.
ا.ب:در این خودشناسی هاست که نقاب هایت را هم می شناسی. با کدام یک از نقاب ها برخورد کرده ای؟
م.م: یادم نیست. می دانی! انسان ضعف هایش را دوست ندارد به یاد داشته باشد. آن ها را به ته ذهنش می برد که دائم مزاحم او نباشد.
ا.ب: مثلاً ترس یکی از مهم ترین عوامل ایجاد نقاب هاست. در این باره می خواهی حرف بزنی؟
م.م: وقتی قرار گذاشتی راجع به پشت پرده حرف بزنیم من قبول کردم اما راجع به ترس یا ترس هایم باید کمی فکر کنم و آن ها را از ته ذهنم بیرون بکشم. یک سری ترس هست که همه دارند و یا نسبت به آنها بسیار حساس اند. مثل ترس از مرگ را بارها برای خودم حلاجی کرده ام. سعی کردم وجوهی از آن را بپذیرم. چاره ای نیست پس باید پذیرفت. اما جنبه هایی از مرگ هم چنان برایم وحشتناک اند. مثل کشتن که باز هم از نوع تلقینی ها است. از بس راجع به جنایت داستان و فیلم و صحنه ساخته اند انسان را به وحشت می اندازد. زمانی با بی تفاوتی کشتن حیوانات را نگاه می کردم الان دیگر حاضر نیستم چنین صحنه هایی را ببینم. حتی اخبارش را هم نمی خوانم. می خواهم به شدت از این صحنه دوری کنم. حتی دیگر حاضر نیستم مگس های مزاحم را هم از بین ببرم. شعر فردوسی علی رغم سادگی گوشزدانه اش برایم طنین عمیقی دارد: میازار موری که دانه کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است. برایم وحشتناک است که فردی و یا جانوری در یک آن از زندگی تهی می شود. اما جریان سیل آسای شیطانی موجود در دنیا با رغبت از این بابت لذت می برد. من همیشه از این جریان شیطانی ترس دارم. از گرسنگی و بی خانمانی هم می ترسم. البته این ترس اخیر برمی گردد به خاطرات کودکی که پدرم اغلب بی کار می شد و ماجرایش را گفت و گویی که با مجله ی کلک داشتم بیان کردم. اکنون که در مقابل سئوال ات قرار گرفته ام می بینم یکی از ترس های عجیبی که دارم ترس از نادانی و به خصوص کم دانی است. فکر می کنم اکثر مردم هم چنین ترسی دارند. حتی افراد نادان. زیرا در چنین موقعیتی انسان مقابل دشمن متحجر قرار می گیرد. دشمنی که به آسانی قابل کنترل نیست و زمان و نیرو و دانش زیادی برای ارشادش لازم دارد. از طرفی به دلیل گردش روزگار در مقابل دانایی های جدید هر روز نادانی و کم دانی بیش تر و بیش تر می شوند.
ا.ب: یک سئوال دیگر. تا کجا از مرشدهایت پیروی می کنی؟
م.م: تا آن جایی که مغزم در حل و فصل موضوعی ناتوان باشد. امروزه نمی توان تجربه و دانش عمومی قابل قبولی داشت. موضوع داشتن اشراف موقعی اهمیت و ارزش دارد که در موارد مشخصی عمیق و چاره ساز باشد. اشراف کلی به شیوه ی قدما دیگر میسر نیست. زیرا دیگر کار و تلاش و دانایی فقط در اختیار معدودی نیست. زیرا مشکلات و نادانی هم محدود نیستند. اشکالات دیگر موردی و منطقه ای نیستند. مشکلات کل دنیا، مشکلات همه ی اقوام مردم هم شده است. دیدن، فکر کردن، کار کردن، خلاصه تلاش کردن دیگر خیلی آسان نیست.
ا.ب: درباره ی مرشدهایت می توانی اختصاصاً حرف بزنی؟
م.م: خب فکر می کنم توجه به افراد برجسته نشانه ی کمال گرایی است. کمال گرایی اندازه های بی نهایت مختلف دارد. به تعداد اذهان انسان های زنده است. اما به هر حال امر بسیار مطلوبی است. بارها کار افراد موفقی را الگوی خود قرار داده ام و همین نکته باعث توفیق هایی برایم شده اند. اما امروز که با بعضی از آن ها از نزدیک آشنا و دوست شده ام اتفاق جالبی برایم افتاده است. این بار با دیدن آن ها دریافتم که خیلی از بارهای اضافی زندگی ام را باید زمین بگذارم و از وابستگی ها خلاص شوم. زیرا اکثر این افراد را مردمی بسیار ساده و با هوشی شفاف دیده ام. دیگر بین خودم و آن ها مرزهای ملیتی، نژادی، عقیدتی و غیره ندیدم. حتی فرهنگ برتر آن ها توسط ایشان و به طور غیر مستقیم در اختیار من گذاشته شده است. رابطه ی انسانی خوبی بین ما برقرار شده. در این سطوح اصلاً منتی حضور نداشته است و برعکس احساس می کنم که وارد خانواده و فامیل بزرگ حرفه ای و زیبایی شده ام و سخت محفوظ شده ام و خداوند را با تمام ظرفیت ذهن و قلب ام شکر کرده ام.
ا.ب: جالب است در این مورد از لذت و شادی حرف می زنی.
م.م: نه!نه! لذت و شادی فراوانی دارم. اول از همه از این که هنوز توانایی تلاش کردن را دارم، از این که هنوز از فکر کردن لذت می برم، از تولید ذهنی و فرهنگی، از حضور وفاداری و مهر در خودم و خانواده ام چه ایامی که فیروزه زنده بود و چه امروز که تو در زندگی ام هستی و به خوبی همراهی ام می کنی. هر جا که سلامتی را در مردم مشاهده می کنم لذت می برم و از همه مهمتر، از این که خداوند به من شعور داده است و راه های بعدی داشتن آن را برایم باز گذاشته است. از این که دریافته ام داوری کردن چقدر کار گرانی است. و از این که چقدر موضوعات زیادی برای شاد بودن و لذت بردن در اطراف ام پراکنده است و برای مقاومت در مقابل سختی ها به آن ها نیازمندم. نمی توانم از گفتن این دریغ کنم که امثال و حکم بزرگ ترین مرشدم در زندگی بوده اند و با سخنان غنی خود مرا هدایت کرده اند.
۲۷ و ۲۸/آذرماه/۱۳۸۲