●حکایت آشنایی من …
احمدرضا احمدی
زمانه را افسوس ندارم که بر من و نسل من چه گذشت. دریا و باد را، خشکی و آب را آشکارا دیدم که چه گزاف ما را بر جای نهاد که گذشته را بنگریم. افسانه ی هر نسل شاید و بی گمان مبارک است بر نسلی که تسلیم سال خای عمر خویش است. گمان دارم که افسانه ی نسل ما آیینی است شنیدنی فقط برای ما و بس. پس این گفتار را کاهش روح ما بدانید که زمانه بر رخسار ما صاعقه ی ایام را ریخته است و امسال هم چون همه ی سال های عمر از خواب صبحگاهی برخاسته ایم و امسال را هم گریزی نیست که جسم و جان را در دفتر روزانه ی عمر حکایت کنیم. حکایت آشنایی من با «مرتضی ممیز» در یک زمستان در سال ۱۳۴۱ بود ـ سی سال گذشت ـ در آن زمان با «فریدون رهنما » از سرما به کافه ای پناه برده بودیم که یک بخاری بزرگ در کنار دیوار داشت. کافه در ابتدای خیابان «لاله زار نو» بود و نام کافه «نور» بود. «رهنما» را ماخولیای همیشگی همراه بود که آتش را به جان «دیگران» رها کند. این «دیگران» همیشه جوان بودند. ما جوان بودیم من و «مرتضی ممیز». ما را بالها برای پرواز هوشیار بود. «فریدون رهنما» را نیت آن بود که گروهی را برای «نمایش» آماده کند. نام های دیگری هم بودند: ایرج گرگین ـ بهرام صادقی ـ غلامرضا لبخندی «رامین فرزاد». نه «رهنما»را توان ادامه بود و نه ما را که زندگی آشکارا مهلت تفنن نمی داد. پایان کار سبب دوستی من با «مرتضی ممیز» و «بهرام صادقی» شد و این پایان را نیکویی و عید بود. در آن کافه ی مه آلود شبی برفی بود. از پشت شیشه ها عبور عابران در برف ما را به ویرانی می کشید. «مرتضی ممیز» با مدادهای شمعی عبور عابران را در برف و مشتریان کافه را به روی کاغذ می آورد. طرح ها در مهارت و صلابت دستان ممیز گم می شد. در آن آشفته باران و برف در کافه ی مه آلود چنان صورتی از مردی را به گزاف طراحی کرده بود که یاد دارم مرد به کنار میز ما آمد به کنار ممیز آمد و از او نشانی خواست. سی سال گذشت از آن شب که برف بود و باران بود و جوانی ما در مه و باران طی می شد. آن شب دو گیتی سهم ما بود. «ممیز» از تبار گیاهانی بود که پیروزی بر روز و شب را راز می دانست. در همه ی عمرش از جاده های ناهموار و مه آلود عبور کرد. همیشه در طلب بود. در دست ها رازی بود که باید نان شود، و گاهی دورتر از نان روزانه این راز پیغامی برای عاشقان این آب و خاک بود. راز همه ی ایام این خاک رخ و جمال عاشقانی چون «مرتضی ممیز» بوده است که فروتنی و شکیبایی در خاک و خاشاک، در باد و باران، در روز و شب طولانی اش «که گاهی ابدی می شود» با دستان با سخاوت دانه و بذر پاشیده ند و آفتاب را به هر کوی و برزن پاشیده اند. گاهی در لحظاتی این آفتاب فقط شعله ی شمعی بوده است که «عاشقان» در کنارش گریسته اند. چهره ی این «عاشقان» چهره ی مخفی و گذراست. گاهی چهره ای محو و فرار در ادب کهن ماست. گاهی از شعر رها می شود در نثر خانه می گیرد، زمانی در «فرش» ما گواهی به گل و گیاه و سرور می دهد و یا چهره ای از عاشقان است که در «مینیاتور» ما در انتهای دره ای در کنار یک سرو با تعجب و بی گناهی تاریخ ما را نظاره می کند.
من همیشه «مرتضی ممیز» را در میان آتش و دودی دیده ام که در تلاش وصالی برای سوار شدن بر کشتی ای است که کشتی به سوی کویر می رود. همیشه او مسافری است که از میان بهار و زمستان آمده است می خواهد از آشیان بیرون آید سوار بر کشتی، خوابگرد و مضطرب کویر را به تنهایی تماشا کند.
همیشه از تنهایی بیرون آمده است اما دهش دارد و بخشایش دارد ساعت های آهک شده در کویر شرح قطره آبی است که او دیده است و در خواب کویر آن قطره را ننوشیده است او در بیداری این قطره آب را به ما تعارف می کند. دیگر برای من شگفت نیست که چرا می خواهم قلبم را با کسانی تقسیم کنم که این امکان شگفت را که نامش «وطن» است در میان دود و باد و آتش بر چشم نهادند و حفظ کردند. این حافظان می تواند نقاش فرش، خطاط کتیبه های مساجد ما یا آن نوجوانی باشد که به مصاف دشمن عراقی روی مین شکفته شد و گل داد. شگفت نیست که حتی نامشان را نمی دانیم. فقط می دانیم او را در خرمشهر نیافتند، شاید چهره اش را در روی قلمدان های تاریخ گذشته مان بیابیم که هنوز بر لب لبخند دارد.
مرا همه ی سال ها یاد است که «مرتضی ممیز» می خواست رود باشد و جاری باشد. از سنگ ها عبور کند، از کنار درختان به مزرعه برسد و صدا کند. او هر چه را که از این خاک است از بیداری به خوابرده است و از خواب به بیداری رها کرده است. دیدم روزی او را که می خواستیم از زندگی «مهدی خالدی» آهنگساز و نوازنده ی برجسته ی موسیقی وطن مان طرحی بسازیم. زبان یافت در همه ی جمعه هایی که با «فریدون ناصری» عزیزم به دیدار «مهدی خالدی» می رفتیم. او آماده بود. و آمده بود «خالدی» را ارج نهد و کلاه از سر بردارد و به «پیرمرد» ادای احترام کند. می خواست بگوید: رود بزرگ جاری است، از سنگ ها عبور می کند، از کنار درختان به مزرعه می رسد و این خاک را آب از غربت و تنهایی رها می کند.
در یادنامه ی سهراب با نام «سهراب سپهری شاعر و نقاش»، «مرتضی ممیز» از یاران و عزیزان «سپهری» به این یادنامه وسعت و عمر داد. او اهل احسان است به هر اشاره ای که به تاریخ و هنر سرزمین ما احترام گذارده، پاسخ گفته است. نوشته ی ممیز در این کتاب ساده، فروتن، بی زنگار و بدون قضاوت های خصمانه است؛ یاد سهراب را عزیز یافته است. این مقاله «دراززمانی» هنر ما را در کوره های ادوار تاریخی ستایش می کند که چگونه آبدیده شد و چگونه زیر ضربه های تاریخ و جغرافیا همیشه قطره ای است که به دریا «وجود» جاریست. «ممیز» «سهراب سپهری» را پرستار است که «سهراب» ابری است که با خون دل بر زمین کویر می بارد. «سهراب» برای «ممیز» رونق دارد که از غزل و مینیاتور ما عبور کرده است غم را قطره قطره بر زمین چکانده است. «ممیز» نیز همان ابری است که می بارد.
اگر روزی تاریخچه ی ایام هنر «گرافیک» را در سرزمین ما بنویسند ره عشقی است بی جانان که «ممیز» با عرق ریزان جسم و روح این سنگلاخ انبوه از خار مغیلان را سهل کرد. آن وقت در سهولت این راه دیگران آمدند و نگفتند «ممیز» یار عزیز این هنر و این سرزمین بود که صفر پشت عدد را به جلوی عدد آورد. مهر این «دوست» بود که بر پهنای شب تافته بر این جاده چراغ نهاد. «ممیز» همیشه مرا به یاد نیمای بزرگ می آورد که در شب آمد و در شب رفت هنگام که سپیده آمد او را صدا کردیم رفته بود. هر چند بر جاده های تهی جای پا و صدای قدمش را هنوز می شنوم. آواز می دهم: جاده را بنگرید، یار من است. «ممیز» یار من است. هنوز صدای پای «ممیز» را در این فضای کوتاه عمر می شنوم. آن روز که شنیدم دل «ممیز» در تاب است و نگران بیماری همسرش، سبدی از آهک دیدم روز را که بر چشمان ما می ریخت اما، اما این «صبور هزار ساله » گل بر چهره ی همسر می ریخت و ما را و او را سکوت و دوستی اش آواز بود آوازی که کلمات را از گل طبقی ساخته بود. این بار که در بستر مرگ بودم ای دوست، ای دوست، ای دوست به خانه ام آمدی. همه ی ما صید مرگ هستیم می دانم، اما می دانم که «نیکان» و «دوست» مرا در صبح تسلی است.
تواضع اش را یاد دارم که تواضع آن کاشی کار مسجد «شیخ لطف الله» است که در صبح مرا و ما را تسلی است یادت را آسان از دست ندهم که خاک این سرزمین ترا به یاد خواهد داشت. در کوی دوست هنگام وداع است. سی سال گذشت.
۲۶ مرداد ۱۳۷۱
عکس: مسعود معصومی،۱۳۴۹
این مطلب پیشتر در مجله ی کلک شماره ی ۳۰ منتشر شده است.